این پدر سوخته هی قهوه چرا می ریزد؟
قهوه ی تُرک چــــرا از لـــَـج ما می ریزد؟
بی شرف کافه بهم ریخته وِل کُن هم نیست
دل جدا ، بوســـه جدا ، عشـوه جدا می ریزد
صف کشیدند همه پشت دو پِلکَش چه بلند
از خدا خاسته او هــم کــه بَلا می ریزد
هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست
بس که او خنده کنان ناز و ادا می ریزد
شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب
ارگ هـــم لب زده باشد سر ِ جا مـــی ریزد
عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش
ماه در کاســه ی هر بی سر و پا می ریزد
با توام آی ... دو چشمت را بردار و ببر
از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد
صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟
یک نفــــر آتش در سینه ی ما می ریزد
آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام
قرنها هست کـــه آن چشم ، بلا می ریزد
کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد
.
.
.
پ.ن:
بی شرف این همه زیبا شدنت کافی نیست؟
در دل هر غزلی جا شدنت کافی نیست؟
سلام .
شعر پر مفهوم و پست متفاوتی بود .
قدرت بالای شاعر در چینش ، بهره گیری از کلمات و ارتباط واژه ها با هم ، باعث زیبایی دوچندان شعر شده .
پست جالبی بود . متشکرم .
( شهراد میدری )
بی شرف! اینهمه زیبا شدنت کافی نیست؟
در دل هر غزلــی جا شدنت کافی نیست؟
آینــــه آینــــه تالار ِ فریبایــــی ِ توست
هر طرف محو ِ تماشا شدنت کافی نیست؟
اینهمه سیب نچین حضرت ِ خاتون ِ شگفت!
نقش ِ تکــــراری ِ حوا شدنت کافی نیست؟
هر کـــه یک بار تو را دیده شده مجنونت
رحم کن بانو ! لیلا شدنت کافی نیست؟
گفتـــه بودند پرینـــــاز ، نگفتند اینقــــــــدر
مایه ی ِ رشک ِ پری ها شدنت کافی نیست؟
لعنتی! ماه نشو ، این همه شب قصه نگو
شهرزاد ِ شب ِ یلدا شدنت کافی نیست؟
ملکه! این همه سرباز ِ عسل ریز بس است
شهد ِ کندوی ِ غزلها شدنت کافی نیست؟
آی پروانـــه ترین پیــرهن ابریشـــم ِ رقص!
دشت تا دشت شکوفا شدنت کافی نیست؟
موشرابی ِ لب انگــوری ِ چشـــم الکل ِ مست!
پیک ِ هر بی سر و بی پا شدنت کافی نیست؟
دست بردار از این دلبری ات یعنـــی چه
هر طرف ورد ِ زبانها شدنت کافی نیست؟
من کــه هر ثانیه ای بی تو برایم قرنی ست
در دلی تنگ چنین جا شدنت کافی نیست؟
خسته ام می روم از بندر ، توفانی کاش
مرد ِ آواره ی ِ دریا شدنت کافی نیست؟