آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

نقاب...

دست به صورتم نزن!!! 

میترسم بیفتد نقاب خندانم... 

و بعد... 

سیل اشکهایم  

تورا با خود ببرد  

و باز من بمانم 

و تنهایی... 

ب ر ف ...

و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها

گروس عبدالملکیان 

 

 

فاتحه...

چه سخت است،

تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ،

و دل سپردن به قبرستان جدایی ،

وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست ،

تا رهگذری ،

بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…

پانسمان...

روحت را زخمی نکن... 

کسی نیست برایت پانسمان کند...

رقصیدن...

حالم خوب است...

خوبه 

خوب...

آنقدر که گلویم امشب مهمانی به راه انداخته!!!!

.

.

.

.

.

.

بغضم بد هوس رقصیدن کرده...

استخاره...

استخاره میکنم برایت ...

این روزها دچار سرگردانی بدی شدی...

بمانی یا بروی؟!!

حالا...

در زندگی به من آموخته بودند 

هرکسی را دیدم سلام بگویم 

درجنگ به من آموخته بودند 

هرکسی را دیدم شلیک کنم 

سی سال از جنگ گذشته است 

شصت سال از زندگی  

حالا برگشته ام به زادگاهم 

نه دوستی مانده که به او سلام کنم 

نه دشمنی که به او شلیک کنم 

 

از اکبر اکسیر