دست به صورتم نزن!!!
میترسم بیفتد نقاب خندانم...
و بعد...
سیل اشکهایم
تورا با خود ببرد
و باز من بمانم
و تنهایی...
و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست
آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها
گروس عبدالملکیان
چه سخت است،
تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ،
و دل سپردن به قبرستان جدایی ،
وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست ،
تا رهگذری ،
بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…
حالم خوب است...
خوبه
خوب...
آنقدر که گلویم امشب مهمانی به راه انداخته!!!!
.
.
.
.
.
.
بغضم بد هوس رقصیدن کرده...
در زندگی به من آموخته بودند
هرکسی را دیدم سلام بگویم
درجنگ به من آموخته بودند
هرکسی را دیدم شلیک کنم
سی سال از جنگ گذشته است
شصت سال از زندگی
حالا برگشته ام به زادگاهم
نه دوستی مانده که به او سلام کنم
نه دشمنی که به او شلیک کنم
از اکبر اکسیر