بهار که باز میگردد..
شاید دیگر مرا بر زمین باز نیابد،
چقدر دلم می خواست باور کنم بهار هم یک انسان است!
به این امید که بیاید و برایم اشکی بریزد،
وقتی میبیند تنها دوست خود را از دست داده است..
بهار اما وجود حقیقی ندارد!
بهار تنها یک اصطلاح است،
حتی گل ها و برگ های سبز هم دوباره باز نمیگردند!
گل های دیگری می آیند و برگ های سبز دیگری،
همچنین روزهای ملایم دیگری..
هیچ چیز دوباره بازنمیگردد!
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمیشود،
چرا که هر چیزی واقعی است..
خاموش میکنم ...
اما بیشتر از دو روز دووم نمیارم و دوباره روشن میکنم...
+ ترک اعتیاد واقعا سخته :(
وقتی برای اولین بار میفهمی
ناراحتیت براش مهم نیست...
پ.ن : تویی که هر وقت اون ناراحت باشه، برای رفعش چه کارا که نمیکنی...
مرا تنها گذاشته ای
سهم من از تو
فقط سوختن است
انگار باید بسوزم و
تمام شوم
مرا در کافه ای جا گذاشته ای
مثل سیگار نیم سوخته
مثلا رفته ای که برگردی
شب از نیمه گذشته
اما از تو خبری نشده است
خورشید برای من
ساعت هفت غروب طلوع می کند
آن هم از پشت میز یک کافه
یعنی وقتی تو را می بینم
روز من از حضور تو شروع می شود
شب من از غیبت تو
کاری کن
روزهایم بلند باشند
من از شب ها می ترسم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری