ای کاش با عشق نمی آمدی که با دلزدگی بروی
ای کاش دوستانه می آمدی
تا سلامی بگویی
احوالی بپرسی
درد دلی بکنی
چای نعنا بنوشی
سیگاری با دود سبز بکشی
بوسه گرم بر گونه ام بزنی و بروی
حال که چنین سرد می روی
یادت نرود چیزی به جای نگذاری
مبادا برگردی و
اشک هایم را ببینی. . .
باید به فکر تنهایی خودم باشم.
دست خودم را میگیرم و
از خانه بیرون میزنیم.
در پارک،
به جز درخت،
هیچکس نیست.
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم،
تا پارک،
از تنهایی رنج نبرد!
دلم گرفته،
یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم،
و از خودم خواهش میکنم،
به خانه باز گردد!
تا هیاهویِ ریل میآمد
میدویدم تو را نگه دارم
حال و روزم مگر چقدر ابریست
که پس از هر قطار میبارم
در تمـام قطار ها مـردم
زندگی در خیـال یعنی این
آخرین کوپه هم تو را کم داشت
آرزویِ محـال یعنی این ...
من به اندازهی زیباییِ تو، غمـگینم...!