آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

کاش...

هاردی : فردا دم آفتاب اعداممون می کنن. 


لورل : کاش فردا هوا ابری باشه...

جه میدانستم...

من گمان می کردم... 


دوستی...همچون سروی سرسبز...
 

چارفصلش...همه آراستگی ست...
من چه میدانستم... 


دل هر کس...دل نیست... 

 


شبیه...

ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ٬ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
 

پل چوبی

روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن...  

 

ممکنه دوباره تکرار نشه...  

 آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد...   

باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده...   

که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه...   

عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
 

 

حواس...

ای بانـــو! 


بیا حواسمان را پرت کنیم 


مال هرکس دورتر افتاد 


عاشق تر است. 


اول خودم ، 


حواسم را بده تا پرت کنم...

 

بین خودمان...

ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ..
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ..
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ..

ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...

عشق میخواست...

عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.
از شیمیی فقط زاج سبز به یادش ماند و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.
به جای گریه کردن منطق خواند ... نتیجه از صغری ها و کبری ها
درد بی دلیلی شد در دل عشق.
میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه ای که می رفت به خانه ی مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد.
عشق خدا را می خواست.
واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد.
عشق را در برابر آیینه بردند تا خود را به یاد آورد.
در آیینه ،
کودک پیری می گریست...