من گمان می کردم...
دوستی...همچون سروی سرسبز...
چارفصلش...همه آراستگی ست...
من چه میدانستم...
دل هر کس...دل نیست...
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ٬ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن...
ممکنه دوباره تکرار نشه...
آدم وقتی تو سن و سال توئه فکر میکنه همیشه براش پیش مییاد...
باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده...
که حالِت با چیز دیگهای خوب نمیشه...
عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
ای بانـــو!
بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکس دورتر افتاد
عاشق تر است.
اول خودم ،
حواسم را بده تا پرت کنم...
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ..
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ..
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ..
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...
عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.
از شیمیی فقط زاج سبز به یادش ماند و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.
به جای گریه کردن منطق خواند ... نتیجه از صغری ها و کبری ها
درد بی دلیلی شد در دل عشق.
میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه ای که می رفت به خانه ی مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد.
عشق خدا را می خواست.
واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد.
عشق را در برابر آیینه بردند تا خود را به یاد آورد.
در آیینه ،
کودک پیری می گریست...