-
سرباز...
1392/04/24 18:28
اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟!
-
خود کشی...
1392/04/23 16:47
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش ... + ممنون از وبلاگ زیبای " باران های آرام " + دکلمه بسیار گوشنواز این شعر
-
لااقل...
1392/04/23 12:57
اگر مُردهای، بیا و مرا بِبَر، و اگر زندهای هنوز، لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی؛ بیانصاف!
-
کفش...
1392/04/23 12:45
میــان ایــن همــه مهمــان، چقــدر تنهــایــم! وقتــی، در بیــن ایــن همــه کفــش، کفــش هــای تــو، نیســت . . .
-
کلاغ...
1392/04/23 12:43
این سیاهی ها که در دفترم میبینید واژه نیستند! کلاغهایی هستند که هنوز به خانه شان نرسیده اند !
-
ماه...
1392/04/23 12:41
با هم که قدم میزنیم حسودیاَش میشود آفتاب، نه که هیچگاه قدم نزده است با ماه!
-
دست...
1392/04/23 12:21
دست های من از روزی که رهایشان کردی به موزه ی اشیای گم شده پیوست
-
بدهکار...
1392/04/21 11:33
..بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماه که از پشت میله ها میگذرد که میتوانست از اینجا نگذرد و جایی دیگر مثلا در وسط دریایی خیال انگیز بچسبد به شیشه کابین یک تاجر پولدار بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماه که تو را به یادم می آورد... رســـــــــول یونان
-
قول...
1392/04/18 15:11
قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا! اگر بیایی همه چیز خراب میشود دیگر نمیتوانم اینگونه با اشتیاق به دریا و جاده خیره شوم من خو کرده ام به این انتظار به این پرسه زدن ها در اسکله و ایستگاه اگر بیایی من چشم به راه چه کسی بمانم؟ رســــــــــول یونان
-
یادم...
1392/04/02 20:42
من اما از تو ممنونم همین که هستی و گاهی مرا به گریه می اندازی همین که هستی و گاهی به یادم می آوری چقدر تنهایم راضیه بهرامی
-
باور نمیکنم...
1392/04/02 20:26
نیامدنش را باور نمیکنم غیر ممکن است او نیامده باشد حتماً، حالا زیر باران مانده است و ناامید و خسته در خیابانها قدم میزند من به باز بودنِ درها مشکوکم رسول یونان
-
طب...
1392/04/01 19:27
طب سوزنی عجیبی ست مرور خاطراتت تمام سوزن ها یک جا در قلب آدم فرو می رود ! هوشنگ بهداروند
-
یاده او ...
1392/04/01 19:15
تصور میکردم دیگر به او فکر نمیکنم اما کافی بود لحظه ای در محلی اندکی آرام، تنها شوم، تا دوباره یاد او به سراغم بیاید! آنا گاوالدا
-
رفت...
1392/02/01 14:34
دیر آمدی ...، یادم رفت عاشقت بودم...!
-
خودم...
1392/02/01 14:26
ایــن روزهـــا بیشــتر از هــر زمــانی دوسـت دارم خــودم باشــم !! دیگــر نـه حــرص بدســت آوردن را دارم و نه هـــراس از دســت دادن را . . . هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــاطــر خــودم بخواهــد دلــم هـــوای خـــودم را کـــرده اســت . . . ..
-
ادعا...
1392/02/01 14:21
برﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ..
-
بی سواد...
1392/01/27 12:19
دلتنگم مثل مادر بی سوادی که دلش هوای بچه اش را کرده ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد...
-
پرنده...
1392/01/18 13:41
چنان پرنده ای باش که روی شاخه ای سست و ضعیف نشسته و آواز می خواند و لرزش شاخه را به زیر پایش حس می کند اما همواره به آواز خواندنش ادامه می دهد زیرا اطمینان دارد که بال و پر دارد!
-
آغوشت...
1392/01/17 12:51
آ غوشت امــن تـــرین جــای دنیــاســت آنــگاه کـه سر بر شانه هایت میگـذارم، گویـی بهــار در مــن زنــده میشــود آری... تــو ، شانه هایت ، آغوش گرمت بهـــار را برایـــم معنــی میکنیـد
-
نوروز...
1391/12/26 17:20
بنگر به رستاخیز طبیعت که چه زیباست . و هر سال ستاخیزی دیگر را تجربه می کنیم و چه زیباتر رستاخیز انسان در این عصر آهن وتباهی...
-
گمشده...
1391/12/24 16:41
چشم هایم را گم کرده ام چه کسی آخرین بار، اشک های مرا دیده...
-
نقاب...
1391/12/21 13:08
دست به صورتم نزن!!! میترسم بیفتد نقاب خندانم... و بعد... سیل اشکهایم تورا با خود ببرد و باز من بمانم و تنهایی...
-
ب ر ف ...
1391/12/18 21:14
و تازه می فهمم که برف خستگی خداست آن قدر که حس می کنی پاک کنش را برداشته می کشد روی نام من روی تمام خیابان ها خاطره ها گروس عبدالملکیان
-
فاتحه...
1391/12/15 12:24
چه سخت است، تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ، و دل سپردن به قبرستان جدایی ، وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست ، تا رهگذری ، بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…
-
پانسمان...
1391/12/11 13:11
روحت را زخمی نکن... کسی نیست برایت پانسمان کند...
-
رقصیدن...
1391/12/10 12:48
حالم خوب است... خوبه خوب... آنقدر که گلویم امشب مهمانی به راه انداخته!!!! . . . . . . بغضم بد هوس رقصیدن کرده...
-
استخاره...
1391/12/07 12:31
استخاره میکنم برایت ... این روزها دچار سرگردانی بدی شدی... بمانی یا بروی؟!!
-
حالا...
1391/12/01 10:12
در زندگی به من آموخته بودند هرکسی را دیدم سلام بگویم درجنگ به من آموخته بودند هرکسی را دیدم شلیک کنم سی سال از جنگ گذشته است شصت سال از زندگی حالا برگشته ام به زادگاهم نه دوستی مانده که به او سلام کنم نه دشمنی که به او شلیک کنم از اکبر اکسیر
-
تاج و تخت...
1391/12/01 10:05
تو که نمی آیی… تاج و تختی… برای خودش به هم میزند…. دل تنگـــــــــــی…!!!
-
تو بگو...
1391/11/30 11:20
از آنسوی تنهایی از آنسوی بغض از آنسوی باران کسی صدایم میکند؛ تو بگو …بروم یا بمانم؟!