این پدر سوخته هی قهوه چرا می ریزد؟
قهوه ی تُرک چــــرا از لـــَـج ما می ریزد؟
بی شرف کافه بهم ریخته وِل کُن هم نیست
دل جدا ، بوســـه جدا ، عشـوه جدا می ریزد
صف کشیدند همه پشت دو پِلکَش چه بلند
از خدا خاسته او هــم کــه بَلا می ریزد
هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست
بس که او خنده کنان ناز و ادا می ریزد
شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب
ارگ هـــم لب زده باشد سر ِ جا مـــی ریزد
عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش
ماه در کاســه ی هر بی سر و پا می ریزد
با توام آی ... دو چشمت را بردار و ببر
از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد
صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟
یک نفــــر آتش در سینه ی ما می ریزد
آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام
قرنها هست کـــه آن چشم ، بلا می ریزد
کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد
.
.
.
پ.ن:
بی شرف این همه زیبا شدنت کافی نیست؟
در دل هر غزلی جا شدنت کافی نیست؟
ما سـلام هایی به هم بدهـکاریم
که ادامه ی هـر کـدامشـان
می توانسـت رُمـانـی شـود
یا دیـوانـی...
و بعیــد اسـت
سـلام هایی که ما از خیـرشـان گذشتیم
از ما بگـذرند!
لااقـل رد که می شـوی
بی هــوا بگـو: دوستــت داشتـم!
و تا برگشتــم
لا به لای جمعیـت
گُــم شـده باش!
من روی زمین های سرد بسیاری به خواب رفته ام.
زمین بیمارستان ،
زمین بازداشتگاه ،
و حتی زمین سرد خانه کوچک خودم !
اما ...
باور کن روی هیچ کدامشان،
به اندازه آغوش بی تفاوت تو
یخ نکـرده بودم !!!
تـا حـرف تـو مـی شـود
شـانـه بـالـا مـی انـدازم
ابـرو هـم !
هـمـه مـی دانـنـد بـرایـم مـهـم نـیـسـتـی
هـمـه،
جـز ایـن کـلـمـه هـای لـعـنـتـی
کـه یـکـبـاره از ذهـنـم فـرار مـی کـنـنـد
قـلـبـی کـه در سـیـنـه بـنـد نـمـی شـود
و رنـگِ گـونـه هـایـی کـه
نـاگـهـان
هـمـه چـیـز را لـو مـی دهـنـد . . . !