آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

فقط...

آدم ها فراموش نمی کنند ... فقط دیگر ساکت می شوند !

عشق میخواست...

عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.
از شیمیی فقط زاج سبز به یادش ماند و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.
به جای گریه کردن منطق خواند ... نتیجه از صغری ها و کبری ها
درد بی دلیلی شد در دل عشق.
میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه ای که می رفت به خانه ی مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد.
عشق خدا را می خواست.
واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد.
عشق را در برابر آیینه بردند تا خود را به یاد آورد.
در آیینه ،
کودک پیری می گریست...

فقط یه ...

مامان من یک آرزو تو زندگیش داشته .   

فقط یه آرزو .  

 هیشکی اینو نمی دونه .   

حتی بابا هم نمی دونسته .   

 

مامان از بچگی آرزو داشته که وقتی شوهر کرد ، 
 

شوهرش براش گل بیاره . اما بابام هیچ وقت اینو نفهمیده !
 

 

انسانیت...

دنیا بسیار زیباتر می شد   

اگر انسانها به جای دین، به انسانیت معتقد بودند،  

 

انسانیت چیزی ست ورای همه ی ادیان،   

انسانیت، مهربانی ست،   

نماز و دعا و روزه ندارد،   

انسانیت گاهی یک لبخند است   

که به کودک غمگینی هدیه می کنید. 

 


یک بار...

هر انسانی یک بار، 


برای رسیدن به یک نفر، دیر می کند. و پس از آن، 


برای رسیدن به کَسان دیگر، عجله ای، نمی کند! 

 


شاید...

گاه آدم، خود آدم، عشق است. 

 بودنش عشق است.  

رفتن و نگاه کردنش عشق است. 

دست و قلبش عشق است 

.در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. 

بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، 

روییده .   

شاید نخواهی هم  

شاید هم بخواهی و ندانی . 

نتوانی که بدانی ...

بیاندیش...

هنوز بدرود نگفته ای،  

دلم برایت تنگ شده است...  

چه بر من خواهد گذشت؟!  

اگر زمانی از من دور باشی،  

هر وقت کاری نداری انجام دهی  

تنها به من بیاندیش...  

من در رویای تو شعر خواهم گفت!  

شعری درباره چشم هایت،  

و دلتنگی...!