آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

نشدم...

عاشقت نشدم،
که صبح‌ها
در خواب ساکتِ خانه‌ای
بی‌پنجره، بی‌در / مانده باشی
و تلفن
صدایم را پشت گوش انداخته‌باشد

عاشقت نشدم،
که عصرها
دست خودت را بگیری و ببری پارک
انقراضِ نسلت را روی تاب‌های خالی تکان بدهی
و فراموش کرده‌باشی
چقدر می‌توانستم مادرِ بچه‌های تو باشم

عاشقت نشدم،
که دلتنگی شب‌هایم
تنها گوشی همراهت را بی‌خواب کند
درست در لحظه‌ای که خواب سنگینت
باید کمر تخت را شکسته باشد

عاشقت نشدم،
عاشقت نشدم که دوستت دارم‌هایم را
در شعری پنهان کنم،
که باید از صافی هزار گلویِ گرفته رد شود،
و بعد
تصور کنم آن را
دیگری برای تو می‌خواند.

تکراری...

شعر می گویم و گه روی ورق می آید 


از همه زندگیم بوی عرق می آید 


خواب بودم و سردرد پس از بیداریست 


عاشقی چیز قشنگیست ولی تکراریست 

 

 


پاک شدن...

بنویس 


بنویس و هراس مدار 


از آن که غلط می‌افتد 


بنویس و 


پاک کن 


همچون خدا که هزاران سال است 


می‌نویسد و پاک می‌کند 


و ما هنوز مانده‌ایم 


در انتظار پاک شدن 
 

و بر خود می‌لرزیم 

 

 

 


چرا...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟

و آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!! 

 

پ.ن : میدونم تکراری ولی خب قشنگ بود 

چه...

تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده‌ی من... 


چه جنونی 


چه نیازی، 


چه غمی ست؟ 

 


سخت...

کار سختی‌ستْ دوست نداشتنِ تو.

باید برای خودم 


کار دیگری دست و پا کنم!

گیسوانم...

حالم خوب است، 

هنوز خواب می بینم ابری می آید 

و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند 

تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم 

اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم : 

تو کی خواهی مرد!؟ 

به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند . 

مهم نیست  ! 

تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری ! 

همین امروز غروب 

برایش دو شعر از نیما خواندم 

او هم خم شد بر آب و گفت : 

گیسوانم را مثل «ری را» بباف